سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صوفی نامه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

غم بنزین

 

 

 

 

 

 

گفتم غمش بدارم ، گفتا غمی نشاید

 

گفتم که کوش این ماه ؟ گفتا دگر نیاید

 

 

گفتم که جای او سبز ، گر شد دوباره آور

 

گفتا دهانشویه ، تا مزه اش در آید

 

 

 

گفتم به جای این کار پس گیر پول نفتت

 

گفتا که ب.ز دیگر ، از راه دیگر آید!!

 

 

 

گفتم که بوی بنزین ، مارا به آرزو کشت

 

گفتا دگر بعید است ، کو باک پرورآید

 

 

 

گفتم که نازلش کن ، از نازلی به باکم

 

گفتا همین یه کم هم ، تا موعدش سرآید!!

 

 

 

گفتم خوشا نسیمی کز افت نرخ خیزد

 

گفتا که انتزاع است ، چیزی که نرخ ورآید!

 

 

 

گفتم که آن کلیدت ، کی عزم قفل دارد؟

 

گفتا مگوی با کس ، شاید نباید آید!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


باشد تا رستگار شوید .

 


شعری از دیروز برای امروز!

امروز داشتم دیوان مولوی رو میخوندم تا یه شعر پیدا کنم و طبق عادت روش اسکی برم تا بشه شعر طنزی برای حال و احوال این روزهای دنیا ، یا اصن به قول ادبا یه نغیزه روش بنویسم که رسیدم به این شعر معروف جناب مولوی! خدا وکیلی سنگین ترین شعر طنزیه که تا حالا خوندم!!!! حیفم اومد دستکاریش کنم پس کامل گذاشتمش ، امیدوارم متوجه طنز بسیار تلخش بشید!

 

 

 

من مست و تو دیوانه،  ما را که برد خانه؟

صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه

 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

  

جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی 

جان را چه خوشی باشد ، بی صحبت جانانه

  

هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وان ساقی هر هستی ، با ساغر شاهانه

 

تو وقف خراباتی ،دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران ، مسپار یکی دانه

 
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی ، افسون من افسانه

 
از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر ، صد گلشن و کاشانه
 


چون کشتی بی لنگر ، کژ می شد و مژ می شد
و زحسرت او مرده ،  صد عاقل و فرزانه
 

 

گفتم ز کجایی تو ، تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان ،  نیمیم ز فرغانه

  

نیمیم ز آب و گل ، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا ،  نیمی همه دردانه

 
گفتم که رفیقی کن ، با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم ، من خویش ز بیگانه

 
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

 
در حلقه لنگانی ، می باید لنگیدن
این پند ننوشیدی ، از خواجه علیانه

 
سر مست چنان خوبی ، کی کم بود از چوبی 

برخاست فغان آخر ، از استن حنانه

  

شمس الحق تبریزی ، از خلق چه پرهیزی 

اکنون که در افکندی ، صد فتنه فتانه!!

 

 

 

 

باشد تا رستگار شوید.


نیست در شهر پرایدی که دل ما ببرد!

نیست در شهر . . .


اندر احوالات خودرو در ایران :



نیست در شهر پرایدی که دل ما ببرد


بختم ار یار شود ، بنزم از اینجا ببرد

 


کو حریفی کش و سر مست که پیش کرمش


پژوی سوخته دل نام تمنا ببرد!



راهبانا! ز خطر بی خبرت میبینم


آه از آن روز که راهت گل رعنا ببرد



خطر مرگ نمرده است ، مشو ایمن از او


شاید امروز نکشتت ، که فردا ببرد



روزها آن همه پول را به سمند میبازیم


تا که شب دزد عزیزی ، به یغما ببرد



بوق بنز ها چه صدا باز دهد ، عشوه مخر


شروولت کیست که دست از ید بیضا ببرد!!



ما نباید سوارِ  اوتولِ خوب شویم


بلکه سودش همه را صِرفه اعدا ببرد



حافظ ار جان طلبی کیسه هوا آپشن است


جیب از غیر بپرداز و بهل تا ببرد!!



با تشکر از همکاری جناب حافظ.



باشد تا رستگار شوید.


یک داستان

توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌ روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند
یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد جلوی دو تا مجسمه ایستاد و گفت: ” از آنجهت که شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی که در نزدیکی اونا بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد بوته‌ها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش میرسید بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها پرسید:” شما هنوز پانزده دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟ ” مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:” میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟ مجسمه زن با لبخندی جواب داد: باشه ولی اینبار تو کبوتر رو بگیر و من م ..ی ..ر..ی.. ن ..م روی سرش!!!

 

 


 

نتیجه اخلاقی : خودتون هرچی دوست دارید برداشت کنید همش که نویسنده نباید براتون نتیجه بگیره!!!!

 

 

باشد تا رستگار شوید.


گاو های محترم!

دیروز وسط دعوا یکی بهم گفت گاو!! منم با کمال میل پذیرفتم! و گفتم چه چیزی از گاو بهتر! وقتی بعضی گاوها با پول مردم مازراتی سوار میشن!

وقتی بعضی گاوها تو ادارات دولتی نفوذ کردن!

وقتی بعضی گاوها اصن کنترل ادارات دولتی دستشونه!!

وقتی بعضی گاوها کارخونه خودرو سازی میزنن تا نسل آدم هارو منقرض کنن!!

وقتی بعضی گاوها تیم های فوتبال رو اداره میکنن!

وقتی بعضی گاوها خلافت اسلامی تشکیل میدن!

وقتی بعضی گاوها استاد دانشگاهن!!

وقتی بعضی گاوها دکترن و زیرمیزی میلیونی از مریض فقیرشون میگیرین!!

وقتی بعضی گاوها گواهینامه دارن!!

وقتی بعضی گاوها به دخترای مردم تیکه میندازن!

وقتی بعضی گاوها اندازه مصرف دو سال مردم احتکار کردن!!

وقتی بعضی گاوها مواد غیر مجاز با شیرشون قاطی دارن!!

وقتی بعضی گاوها عضو 5+1 هستن!!

وقتی بعضی گاوها . . .

منم یکی از همون گاوهام که البته داره وقتشو با جروبحث کردن با یه الاغ هدر میده!!!!



باشد تا رستگار شوید.