سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صوفی نامه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

نوستالژی های شخصی

داشتم با خودم فکر میکردم کجا برم واسه احیا شب بیست وسوم که رسید به ذهنم که برم سمت محله قدیمیمون و هم دوستام رو ببینم و هم احیا رو تو مسجد محلمون بگیرم. راستش از اونجایی که شهر ما زیاد بزرگ نیست ، پیاده رفتن از این محله ما تا محله قدیمی فقط 20 دقیقه طول میکشه و منم دیدم نمی صرفه با  ماشین برم  تو این اوضاع هشلهفت بنزین ، پس پیاده و صلانه صلانه راه افتادم به سمت محله قدیمیمون . تو راه که داشتم میرفتم کم کم به نوستالژی های مخصوص من و دوستای قدیمیم رسیدم که میخوام یکی یکی براتون بگم

 

 

 

 

دیوار 7 متری!

اول از همه رسیدم به دبیرستانی که توش درس خوندم ، از بیرون تنها چیزی که جلب نظر میکرد یه دیوار بلند 7 متر بود!! نه که فکر کنید واسه کنترل ما وحشی ها دیواری به این بلندی کشیدن ، نه!

این دیوار عزیز داخل مدرس فقط سه متره ولی چون مدرسه رو نسبت به خیابون با شیب تندی ساختن ، دیوار عزیز ما از بیرون ارتفاع متغیری از 4 تا 7 متر داره ولی از تو فقط 3 متره!! ینی لامصب مظهر ریا و دو روییه!! همیشه آزوی من و دوستام این بود که این دیوار لعنتی رو رد کنیم و برسیم به آزادی پشتش یعنی گیم نت اونور خیابون! البته تو این راه دو تا پای شکسته و یه دست از جا در رفته دادیم و هرگز هم موفق نشدیم!! :(

 

دبیرستان غول آسا!

از دیوار که بگذریم دبیرستان عزیز ما به نظرم یکی از بزرگترین دبیرستانای خاورمیانه است! نه از نظر کیفی و کلاس ، بلکه از نظر وسعت! طول دبیرستان 400 متر و عرضش 300 متره یعنی به عبارتی 120000 متر مربع یا همون 12 هکتار خودمون! روز اولی که وارد دبیرستان شدم واقعا کپ کردم! نه از ترس بلکه از شور و شعف!! بر عکس مدرسه راهنمایی کوچیکی که داشتیم ( با فقط یه زمین مینی مینی فوتبال که اونم دستشویی ها تا وسطش اومده بودن!!) اینجا انگار بهشت بود! حیاطش اونقدر بزرگ بود که توش یه زمین کامل مینی فوتبال و یه زمین والیبال و یه زمین بسکتبال به اضافه ی نیمکت هایی 120 متری داشته باشه! دیگه بسه اشکم دراومد!!

 

سوراخمون رو بستن!

از دبیرستان که گذشتم رسیدم به کوچه قدیمیمون . که درست پشت استادیوم اصلی شهره و دیوار پشتیش درست رو به روی کوچه ما یه سوراخ داشت! این سوراخ عزیز مایه غرور و افتخار و همچنین درآمد زایی بچه های کوچه ما بود! ینی چی؟ ینی اینکه هر کس حوصله نداشت بره از در اصلی واردشه یا اصن از در اصلی راهش نمیدادن یا مثلا مواقع مهم سیاسی که مراسمی بود یا رئیس جمهوری میومد ، ما از افرادی که قصد داشتن از سوراخ ما!! وارد استادیوم بشن پول میگرفتیم!! یادش به خیر بار اولی که اقای احمدی نژاد اومد شهرمون ما حدود 500 نفر رو از اون سوراخ رد کردیم!!حدود 250 هزارتومن درآمد زایی شد! و یه دونه پلی استیشن 2 خریدیم با 12 تا بازی که هر هفته خونه ی یکی از بچه ها بود! ولی حالا اون سوراخ به علت بی کفایتی بچه های نسل جدید بسته شذه و اصن انگار نه انگار قبلا سواخ هاشف (اول اسم خودم و دوستان!) وجود داشته!!

 

ارواح تو فاضلاب!

همونطور که گفتم شهر ما شهر کوچیکیه و مثل برلین آلمان نیست که اول فاضلاب رو ساخته باشن بعد خونه ها رو! من 10 سالم بود و داشتم از مدرسه میومدم که دیدم چند تا کترپیلار گنده (از همونایی که الان تو غزه دارن خونه مردم رو خراب میکنن!) افتادن به جون زمین دارن چالش میکنن! اولش جا خوردم ولی بعد یه ایده شیطانی رسید به ذهنم ، جست و جوی بچه ی مرده! پس یه راست رفتم پیش یکی از بچه ها که معروف بود به دهن لقی و با حالت نگران و عصبی گفتم ، همایون راسته میگن اینا اومدن جنازه ی بچه ای که 15 سال پیش ( محله ما اون موقع همش 10 ، 12 سال بود که ساخته بودنش!!) یکی کشتش و اینجا چالش کرده پیدا کنن؟ و بعد صحنه رو به آرامی ترک کردم! بقیه کارها رو همایون انجام داد! به علت نو ساز بودن محله و اینکه 15 سال قبل اونجا یه جای متروکه بوده ، حتی بزرگترا هم این شایعه رو باور کردن! خانم ها از 10شب به بعد تو خیابون نمیموندن! مردا میرفتن کنار بیل مکانیکی ها منتظر پیدا شدن جنازه بودن! حتی شایعه های جدیدی پیدا شد! مثل : بابای بچه قسم خورده تا جنازه بچش پیدا نشه ، هر ماه یکی از بچه های شهر رو بکشه یا وقتی که فاضلاب درست شد ، میگفتن ارواح معتادایی که تو فاضلاب مردن هرشب میان یکی رو با خودشون میبرن!! و من همچنان میخندیدم!!

 

درخت لیمو

اون موقع که راهنمایی بودم ، سر راه مدرسه ، ساختمان نظام مهندسی بود که یه درخت لیموی خیلی بزرگ داشت ، خیلی خیلی بزرگ! و چون این لیموی بزرگ از اواخر اردیبهشت ثمر میداد ، ما بچه تخس های محل به بهونه میونبر زدن از در عقب نظام مهندسی میرفتیم داخل و و با کیف هایی پر از لیمو از در جلویی خارج میشدیم! و از اونجایی که ما حروم خور نبودیم ، شروع میکردیم به پرت کردن لیمو به همدیگه!! خدامیدونه چقدر کیف داشت! خب بعدش تو خونه مورد ضرب و شتم و شکنجه روحی روانی ( مثل : دیگه برات لباس نمیخرم و باید تا آخر عمرت همینا رو بپوشی!!) قرار میگرفتیم ولی روز بعد دوباره همون خریت رو انجام میدادیم! البته سال سوم راهنمایی از این نعمت محروم شدیم چون پسر بی عرضه ی یکی از کارمندای نظام مهندسی از بالای درخت افتاد و جفت پاهاش شکست! و روز بعدش درخت لیمو رو بریدن!

 

و مسجد

بعله تو حال و هوای خاطرات بودم که رسیدم دم مسجد و دیدم جلوی در نوشته به علت انجام تعمیرات اساسی تا پایان مرداد ماه مسجد جوادالائمه (ع) هیچگونه فعالیتی نخواهد داشت!

 

 


 

پ.ن: کارای من هیچ ربطی به عمم نداره!

پ.ن.ن: مدیونید اگه فکر کنید تمام اون شب مشغول فکر کردن به خاطرات شدم و کمتر دعا خوندم!

پ.ن.ن.ن: راستی یادم رفت بگم لاشی ها خونه قدیمی مارو کوبیدن به جاش یکی دیگه ساختن!!

 

باشد تا رستگار شوید.