شنگول منگول قرن 21!
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا و چند تا فرشته و یه موجود پنچر به اسم شیطان هیچکس نبود!
تو یکی از روزای گرم تابستون ، بزبز قندی با همسر پدر پسر شجاع (که هنوز مرحوم نشده بود!) واسه یه سفر علمی
رفته بودن آنتالیا! و از بس عکساشون رو گزاشتن تو اینستاگرام و فیس بوک و تانگو و . . . ، اقا گرگه فهمید که بچه ها
خونه تنهان . پس یه نقشه کشید و رفت در خونه شنگول و منگول و از اونجایی که بهره هوشی بالایی نداشت
عین اسکلا رفت جلوی آیفون تصویری و شروع کرد به زنگ زدن ، همین جا آقا گرگه رو ول میکنیم میرم داخل بینیم
بچه ها دارن چیکار میکنن :
شنگول که گوشه اتاقش نشسته بود و با پی اس پی بازی میکرد و همزمان یه هدفون گذاشته بود و داشت آهنگ
مانستر لیدی گاگا رو فول ولوم گوش میداد !
منگول داشت با رسیور ماهواره ور میرفت تا شب بتونه سریالای خاکبرسری شبکه های معاند رو نیگا کنه !
حبه انگور هم داشت با بدبختی تمام کتاب پنج مقاله مارکس و انگلس درباره ی ایران رو میخوند و به اون مشاوری
که دو میلیون پول داده بود تا براش انتخاب رشته کنه فحش میداد!( آخه خداوکیلی فلسفه غرب هم شد رشته!)
این سه تا کاراکتر ما بی توجه به صدای زنگ در(البته شنگول اصن چیزی نمیشنید!) داشتن کار خودشون رو میکردن
که ییهو حبه ی انگور از کوره در رفت و داد زد :
- زد یکی اون بی صاحاب شده رو جواب بده دیگه! مگه نمیبینید دارم درس میخونم ؟ طرف انگار اومده ارث باباش
رو بگیره که اینطور در میزنه! منگول! منگول با توام هوووووووی!
منگولم که حوصله اش سر رفته بود گفت منم دستم بنده به شنگول بگو! حبه اینبار داد زد :
- شنگول! شنگول برو درو باز کن! همون طور که حدس زدید شنگول همچنان سرش عین بز تو کار خودش بود!!
حبه که دیگه واقعا خونش به جوش اومده بود ، برای فرد نامعلومی که داشت باهاش چت میکرد نوشت :
- میسی عسیسم فعلا بای! و کتاب درسش رو بست و به طرف آیفون رفت!!رسیدن حبه کنار اف اف همان و گاز گرفته شدن
در و دیوار همان! حبه درحالی که شکمش رو گرفته و بود داشت می پوکید از خنده بلند گفت:
- منگول بیا گرگ اومده بخورتمون!
منگول اومد کنارش و گفت :
این شاسکول رو نیگا! چرا شبیه پیرزنا لباس پوشیده؟ اصن بگو لباست درست ، پک و پوزت رو چیکار کنیم!! چه
ژستی هم گرفته جلو دوربین ، انگار داره با علی رضا بای از واحد مرکزی خبر مصاحبه میکنه! ولش کن الان خودش
حوصلش سر میره ول میکنه میره!
حبه گفت : چرا بزاریم بره؟ یه نیگا به خونه بنداز! اگه مامان بزی بیاد و خونه رو تو این وضع ببینه شاخمون میزنه ها!
مگه اینکه خودت بخوای خونه رو تمیز کنی!
- کی؟ من؟ نه بابا همون فکر تو بهتره! حالا استراتژی چیه؟
- هیچی مثل قبلیا کار میکنیم! برو شنگول رو از طویلش صدا کن بیاد! تفنگاتون رو هم بیارید!
بعله جونم براتون بگه منگول رفت که شنگول رو بیاره و وقتی جریان رو گفت شنگول گفت باشه الان آر پی جی رو میارم!!
(جان خودم من چاخان نمیکنم! اون جا قانون جنگل حاکمه و هرکسی میتونه با یه کارت شناسایی هر تفنگی بخره!)
منگول شرش داد زد د آخه مشنگ مگه میخوای همه ی جنگل رو خبر کنی؟ یه تفنگ کوچیکتر بیار!
و رفت از اتاق خودش تفنگش رو آورد و برگشت پیش حبه . شنگول هم چند لحظه بعد با یه دونه کلاشنیکف
اومد تو اتاق پیششون .
وقتی خیالشون راحت شد که همه چیز حله درو باز کردن تا گرگه بیاد تو ، گرگ هم از همه جا بی خبر ( و خوشحال از
اینکه بدون گول زدن کسی در رو براش باز کردن!) رفت داخل و با سه تا اسلحه که به سمتش نشونه رفته بودن مواجه شد!
تو این لحظه گرگه به دوربین خیره شد و گفت :
Damn it!!
بعدم رو به بزغاله های کوچیک و معصوم کرد و از ننه من غریبم بازی هر سکانسی رو که بگید چهار بار بازی کرد! ولی دیگه
فایده نداشت! حبه گفت : دوست داری زنده از اینجا بری بیرون؟
گرگ هم از خدا خواسته گفت : آره !
حبه گفت : پس مثل بچه آدم خونه رو تمیز میکنی!
گرگ که فکر میکرد آخر این داستان خلاص میشه ، همه ی خونه رو برق انداخت ، مرحله ای که شنگول توش گیر کرده بود رو
براش رد کرد ، رسیور ماهواره رو واسه منگول تنظیم کرد و برا حبه هم توضیح داد که دیدگاه مارکس و انگلس بر پایه
ماتریالیسم دیالکتیک بنا شده ولی انگلس بر خلاف مارکس به ماتریالیسم طبیعت هم اعتقاد داره و . . .
(به علت هیچی نفمیدن نویسنده ادامه ذکر نمیشه!!)
بعله ، گرگ بیچاره بعد از انجام کارای خونه و بازی کردن دو مرحه از اساسینز کرید و تنظیم ماهواره و نقد فلسفه غرب خیلی
خسته شده بود ،به پای اون بچه های معصوم افتاد تا ببخشنش و بزارن بره! در این لحظه منگول با لبخندی شیطانی و در
حالی که به دوربین نگاه میکرد گفت : هنوز یه کار دیگه مونده!باید تو باغچه یه گودال بکنی تا بتونیم یه درخت بکاریم!
گرگ مفلوک هم این چلنج رو قبول کرد و به سمت باغچه رفت و یه گودال به اندازه یه نهال کند و بچه هارو صدا زد تا ببینن!
بچه ها که اومدن گرگ گفت : این خوبه؟
شنگول گفت : گفتیم میخوایم درخت بکاریم نه هسته خرما! مامانمون یه درخت قراره بیاره که ریشه اش اندزه ی ،
اندازه ی ، آها! اندازه ی هیکل خودته!! دلم میخواد یه چاله اندازه خودت بکنی تا بتونیم قشنگ درخته رو بکاریم!!
اینو که گفت هر سه تاشون شروع به خندیدن کردن! گرگ بیچاره هم چاله رو براشون کند و وقتی خواست بیاد بیرون
ییهو یه تیر خورد به پاش!! منگول داد زد دیوونه چیکار میکنی؟ تیرم خطا رفت!
شنگول گفت : قبلی رو تو زدی این ماله منه! اینو که گفت با منگول دست به یقه شد شروع کرد به کتک کاری!
وسطای کار بودن که ییهو صدای یه تیر اومد! حبه گرگه رو خلاص کرده بود و برگشت به اونا گفت :
- بیچاره داشت درد میکشید!(آخی! این دختر از همون بچگی خیلی دل رحم بود!) حالا روشو زود بپوشونید تا گوشتخوارا
بوی خونشو نفهمیدن!!
جونم براتون بگه گذشت و فردا مامان بزی برگشت خونه . یه نیگا به اینور کرد ، یه نیگا به اون ور ، بعدشم بچه هارو صدا
زد و وقتی اومدن گفت : بازم که گرگ کشتید!!! هیچ میدونید گرگا رو فرستادید تو لیست تحت حفاظت؟ دفه قبلم که
داداش یکی از سناتور هارو کشتید!! الان دولت دست گیاه خواراست! چند سال دیگه که گوشت خوارا اومدن سر کار
کی میخواد جواب پس بده؟ دیگه کی میخواید دست از این کاراتون بردارید؟ حالا کجا چالش کردید؟ روشو خوب پوشوندید؟
حبه گفت : آره مامان خیالت راحت طوری چالش کردیم که خودش هم نمیفهمه کجا چال شده !!
بعله اون روز هم تموم شد و هیچکس از ماجرا بویی نبرد و آخرشم همسایه ها نفمیدن چرا باغچه خونه بزبز قندی
بدون کود اونقدر حاصل خیزه!!
پ.ن : نتیجه اخلاقی خاصی نداریم!
باشد تا رستگار شوید .