شعری از دیروز برای امروز!
امروز داشتم دیوان مولوی رو میخوندم تا یه شعر پیدا کنم و طبق عادت روش اسکی برم تا بشه شعر طنزی برای حال و احوال این روزهای دنیا ، یا اصن به قول ادبا یه نغیزه روش بنویسم که رسیدم به این شعر معروف جناب مولوی! خدا وکیلی سنگین ترین شعر طنزیه که تا حالا خوندم!!!! حیفم اومد دستکاریش کنم پس کامل گذاشتمش ، امیدوارم متوجه طنز بسیار تلخش بشید!
من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه؟
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد ، بی صحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وان ساقی هر هستی ، با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی ،دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران ، مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی ، افسون من افسانه
از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر ، صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر ، کژ می شد و مژ می شد
و زحسرت او مرده ، صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو ، تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان ، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل ، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا ، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن ، با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم ، من خویش ز بیگانه
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی ، می باید لنگیدن
این پند ننوشیدی ، از خواجه علیانه
سر مست چنان خوبی ، کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر ، از استن حنانه
شمس الحق تبریزی ، از خلق چه پرهیزی
اکنون که در افکندی ، صد فتنه فتانه!!
باشد تا رستگار شوید.