سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صوفی نامه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

انشاء

انشاء

 

 

موضوع انشاء جنگ :

 

من برای نوشتن انشایم اول به سراغ پدر بزرگم رفتم که به قول خودش جهان دیده تر است و 52 تا پیراهن بیشتر پاره کرده!! البته ما هم یک بار 12 تا از پیراهن های اعضای خانواده را پاره کردیم ولی جهان دیده که نشدیم هیچ ، تنها چیزی که دیدیم دمپایی های بود که به سمتمان می آمد!! بگذریم . پدربزرگ ما میگوید جنگ چیز خوبیست چون باعث میشود افراد قوی تر بر سرکار بیایند و دنیا را با زور اداره کنند! هرچند پدرم بعد از شنیدن حرف های پدربزرگ اشاره کرد که دور شو تا افکارت منحط نشده ولی پدربزرگ گفت بمان تا برایت داستان مردی را بگویم به اسم هیتلر که خدابیامرز داشت دنیا را یک دست میکرد تا همه در رفاه . . .

در میان حرف های پدر بزرگ ، یک اردنگی که در فضای خانه سرگردان بود به . . . ما اصبت نمود!!! البته آنقدر ها هم سرگردان نبود بلکه روی پای پدرم نشسته بود!

پدرم با عصبانیت گفت : . . . .. . . . چرا وقتی صدات میکنم نمیای؟ مزاحم بابابزرگ نشو بیا خودم برات میگم جنگ ینی چی! وما را کشان کشان از کنار پدربزرگ دور کرد . در حال کشیده شدن روی زمین بودم که پدربزرگ گفت : اینو همیشه یادت باشه ، هیچوقت یه روسیه حمله نکن!!!!

 

بعله پدرم بعد از اینکه پای مرا رها کرد گفت : عزیزم ببین جنگ چیز خوبی نیست مگه اینکه بخوای دهن مهنه کسی که حقتو خورده یا ازش خوشت نمیاد آسفالت کنی یا بخوای چیزی رو از کسی به زور بگیری!! ببین برای اینکه همیشه قدرتمند باقی بمونی باید . . .

باز هم حرف مصاحبه شونده من قطع شد البته مشکل از گیرنده نبود بلکه فرستنده با قابلمه ای که به سرش خورد ترکید!! اینبار مامانم از حرفای بابام راضی نبود ولی به جای استفاده از روش کاترین هشت تن از روش خواهر بروسلی استفاده کرد!! وقتی هم که بهش یادآوری کردم که برای موضوع انشان به پدر احتیاح داشتم گفت : یه عکس از کلش بگیر و ببر سر کلاس بگو این جنگه!!

و بدین ترتیب من مجبور شدم برم پیش داداشم که معمولا از اتاقش بیرون نمیاد! وقتی رفتم پیشش بهش گفتم : داداش میشه کمکم کنی درباره جنگ انشاء بنویسم؟ داداش! هی اخوی باتوام ها!!

چند دقیقه گذشت و من دیگه از خستگی به دوربین خیره شده بودم که گفت: جنگ؟ کدوم معلم . . . . .. این موضوع رو به شما گفته؟ واقعا آدم . . . .. . . . بوده که به بچه چهارم ابتدائی گفته درباره جنگ انشاء بنویسه! برو گمشو از اتاقم بیرون!!

ولی با اصرار فراوان من بالاخره راضی شد برایم درباره جنگ بگوید :

ببین جنگ کلا چبز خوبیه! باعث اشتغال زایی میشه! ینی قبل از جنگ کارگر مبخوان برای تهیه تدارکات ، تو جنگ به سرباز و پرستار و مرده شور احتیاج دارن ، بعد از جنگ هم به کارگر احتیاج دارن واسه بازسازی و تهیه تدارکات جنگ بعدی!!!! گرفتی؟ اگه کشور ما هم مثل آمریکا وژدان مژدان رو میزاشت کنار و به چندتا کشور درپیت حمله میکرد ، من 15 سال بیکار نمیموندم و افسانه به جای اینکه زن اون پسره چهل کیلویی تازه به دوران رسیده بشه ، الان ور دل خودم بود! حالا برو گمشو بذار کپه مرگمو بذارم!

 و من دیگه چون دیگه کسی نبود تا ازش اطلاعات مفیدی کسب کنم به همین قدر اکتفا میکنم!

نتیجه گیری انشاء :

 

تا آنجا که ما میدانیم و برایمان گفته اند جنگ چیز خوبیست! چون آدم های قوی را سر کار می آورد تا دنیا را گلستان کنند ، چون آدم میتواند با جنگ و دعوا نه تنها حق خودش را بگیرد بلکه میتواند حق دیگران را هم ازشان بگیرد ، چون کله پدرم کلی باد کرده و چون قبل و بعد و در هنگام جنگ تعداد افراد بیکار کم میشود! آنقدر کم که میتوان گفت آنهایی که بیکار مانده اند بیکار حرفه ای هستند!!!

این بود انشای من.

 

 

 

باشد تا رستگار شوید.


شعری از دیروز برای امروز!

امروز داشتم دیوان مولوی رو میخوندم تا یه شعر پیدا کنم و طبق عادت روش اسکی برم تا بشه شعر طنزی برای حال و احوال این روزهای دنیا ، یا اصن به قول ادبا یه نغیزه روش بنویسم که رسیدم به این شعر معروف جناب مولوی! خدا وکیلی سنگین ترین شعر طنزیه که تا حالا خوندم!!!! حیفم اومد دستکاریش کنم پس کامل گذاشتمش ، امیدوارم متوجه طنز بسیار تلخش بشید!

 

 

 

من مست و تو دیوانه،  ما را که برد خانه؟

صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه

 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

  

جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی 

جان را چه خوشی باشد ، بی صحبت جانانه

  

هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وان ساقی هر هستی ، با ساغر شاهانه

 

تو وقف خراباتی ،دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران ، مسپار یکی دانه

 
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی ، افسون من افسانه

 
از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر ، صد گلشن و کاشانه
 


چون کشتی بی لنگر ، کژ می شد و مژ می شد
و زحسرت او مرده ،  صد عاقل و فرزانه
 

 

گفتم ز کجایی تو ، تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان ،  نیمیم ز فرغانه

  

نیمیم ز آب و گل ، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا ،  نیمی همه دردانه

 
گفتم که رفیقی کن ، با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم ، من خویش ز بیگانه

 
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

 
در حلقه لنگانی ، می باید لنگیدن
این پند ننوشیدی ، از خواجه علیانه

 
سر مست چنان خوبی ، کی کم بود از چوبی 

برخاست فغان آخر ، از استن حنانه

  

شمس الحق تبریزی ، از خلق چه پرهیزی 

اکنون که در افکندی ، صد فتنه فتانه!!

 

 

 

 

باشد تا رستگار شوید.


نیست در شهر پرایدی که دل ما ببرد!

نیست در شهر . . .


اندر احوالات خودرو در ایران :



نیست در شهر پرایدی که دل ما ببرد


بختم ار یار شود ، بنزم از اینجا ببرد

 


کو حریفی کش و سر مست که پیش کرمش


پژوی سوخته دل نام تمنا ببرد!



راهبانا! ز خطر بی خبرت میبینم


آه از آن روز که راهت گل رعنا ببرد



خطر مرگ نمرده است ، مشو ایمن از او


شاید امروز نکشتت ، که فردا ببرد



روزها آن همه پول را به سمند میبازیم


تا که شب دزد عزیزی ، به یغما ببرد



بوق بنز ها چه صدا باز دهد ، عشوه مخر


شروولت کیست که دست از ید بیضا ببرد!!



ما نباید سوارِ  اوتولِ خوب شویم


بلکه سودش همه را صِرفه اعدا ببرد



حافظ ار جان طلبی کیسه هوا آپشن است


جیب از غیر بپرداز و بهل تا ببرد!!



با تشکر از همکاری جناب حافظ.



باشد تا رستگار شوید.


آموزش کاربردی زیرآب زنی!

 

آموزش درست کردن کباب.

 

با سلام خدمت دوستان عزیز و گرامی . امروز با آموزش کاربردی زیر آب زنی در خدمت شما هستم!(البته یه کم بد آموزی داره که اونش به من مربوط نمیشه!! دین و گناه انجام دادنش گردن خودتونه!!!)

این کار کاملا شبیه کباب درست کردنه ، پس تقریبا همه میتونن انجامش بدن! اگر شما آقا باشین که حتما کباب درست کردن بلدین پس زیر آب زنی رو با هم یاد میگیریم و اگه خانوم باشین که دو به هم زنی رو خوب بلدین پس کباب درست کردن  و زیر آب زنی رو خیلی راحت یاد میگیرید!!!!

با ما همراه باشین .

 

ادامه مطلب...

یک داستان

توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌ روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند
یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد جلوی دو تا مجسمه ایستاد و گفت: ” از آنجهت که شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی که در نزدیکی اونا بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد بوته‌ها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش میرسید بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها پرسید:” شما هنوز پانزده دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟ ” مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:” میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟ مجسمه زن با لبخندی جواب داد: باشه ولی اینبار تو کبوتر رو بگیر و من م ..ی ..ر..ی.. ن ..م روی سرش!!!

 

 


 

نتیجه اخلاقی : خودتون هرچی دوست دارید برداشت کنید همش که نویسنده نباید براتون نتیجه بگیره!!!!

 

 

باشد تا رستگار شوید.